داستاننویسی
دیوانگی
سجاد
حرمی
حرمی
خلاصهی پروژه
دیدن این صحنه برای نادر سخت بود بغض ،گلویش را می سوزاند . بغضش را قورت داد نفسی عمیق کشید . شوری اشکی که روی لبش آمده بود را حس کرد . دیگر نتوانست خود را کنترل کند دست هایش را مشت کرد و لبهایش را به هم فشرد...
امتیاز
{{ getPN(i) }}
66 رای |
306 امتیاز |
4.64 میانگین امتیاز